خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت...

ساخت وبلاگ
دیروز عصر وقتی آبان سر کاربود با مامان بابا خواهر رفتم واسه پارکت اتاقا و کنار مغازهه یه فروشگاه بود که لوازم ورزشی داشت... یادم اومد کیف باشگاهش یکم قدیمی شده و واسه سورپرایز یه کوله نایکی واسش خریدم و وقتی اومدم خونه با کلی جملات عشقولانه آویزون کردم به در کمدش... وقتی برگشت خونه از دیدنش به حدی س خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت......
ما را در سایت خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7daily-diary3 بازدید : 17 تاريخ : سه شنبه 24 اسفند 1395 ساعت: 19:36

پنج شنبه صبح دوست داشتنی ام از 9 صب آغاز شد...تختمو مرتب کردم و صبحونه خوردم... و حین خوردن صبحونه دیدم فرصت مناسبیه که سریال اکیا که این روزا خیلی باب شده بین دوستامو ببینم...الانم دیگه میخوام برم یکم خونه رو سر و سامون بدم آخه دیشب مهمون داشتیم ؛ خالم و دایی و مامان و بابا بزرگ اینا... واسمون کادو خونه آوردنمامان بزرگم گفت فردا ظهر بیاین اونجا و امروز خبری از کار توی آشپزخونه نیسپنج شنبه ی عجیبیه از این لحاظ که جک و دری نیستن و احتمالا برنامه ی درینکی در کار نیس...  دیشب خواب تی تی رو میدیدم که برگشتنه بود سر خونه زندگیش! تی تی یه دختر پر شور و حال بود که مثه خودم انرژیش زیاد بود و ما شبای م س تی قشنگی رو در کنار هم داشتیم گرچه چن ماه اخری قبل از این با فل دعواشون شه و تی تی قهر بره خونه باباش به خاطر یه موضوع مسخره رفتارشو با من عوض کرد اما من هنوزم دوسش دارم و دلم براش تنگ شده و دلم میخاد با فل به هم برگردن:( خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت......
ما را در سایت خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7daily-diary3 بازدید : 18 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 4:33

فقط خودم میدونم با اهنگی که الان پلی شده تا کجاها میرم... آروم آروم اومد بارون شدیم عاشق زدیم بیروناومد نم نم نشست شبنم رو موهامون، رو موهامون...پرت میشم به سال پیش همین روزا... تولد جک... دری واسه بار اول اومده بود توی جمع شلوغ و یه شب فراموش نشدنی ساختیم ... تی تی هنوز قهر نکرده بود و تولد خونه ی اونا بود... واسه من همیشه گذشته جذذابه گرچه شاید زمان حال بهتر باشه...بگذریم...تازه از حمام اومدم و مثه خیلی وقتای دیگه حوله پیچ شده و کرم و سرم  زده دارم تایپ میکنم... امروز داشتم لیست خرید مینوشتم واسه دم دمای عیدم! شاید اگه مانتوی جذاب ندیدم خرید نکردم و خرید رو بذارم واسه بعد از عید...الانم باید کم کم حاضر شم میخوام برم پاساژ درمانی با مامان و خاله و خواهر... دلم میخواد یه بافت و کیف مشکی بخرم واسه سر کار... این روزا دارم به محل کار آیندم فکر میکنم و اینکه تغییر سمت بدم یا نه؟ به هر حال اولویت من  میزان حقوقمه و نزدیکیش به خونه ؛) سهم میوه ی عصرم رو نخوردم و چن لیوان آب باقی مونده...  خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت......
ما را در سایت خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7daily-diary3 بازدید : 15 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 4:33

چهارشنبه ی هفته ی قبل طبق قرار جدیدی که گذاشتیم هر هفته خونه ی یکی باشیم خاله ها و دایی و مامان و بابا بزرگ خونه ی ما قرار بود بیان. منظورم خونه ی مامانم ایناس اخه من هنوز خودمو متعلق به هر دو جا میدونم؛) بعد از کار سریع رفتم خونمون و ناهار خوردیم و یه چرت کوچولو و بعدش شروع کردیم به کار، کل خونه مرتب شد و گرد گیری کردم، جارو زدم، با شیشه پاک کن برق انداختم همه جا رو ... سیب زمینی های آب پز شده رو پوست گرفتم رنده کردم و خلاصه سالاد اولویه رو درست کردم، مامان سوپ درست میکرد و آشپزخونه رو سر و سامون میداد... من ظرفارو شستم... بعدش سریع آماده شدم رفتم خونمون لباسامو عوض کردم یه کوچولو میک اپ کردم و زدم بیرون. به بابام گفتم واسه خرید میوه و اینا نمیخاد بری و خودم میخرم همه چی ، میوه خریدم نون ساندویچی خریدم واسه شام و برگشتم خونه... توی مسیر همش اهنک سیروان ریپلی میشد... زیر پامون خش خش برگای زرد مثه دوستیمون هوا خیلی سرد اما چه خووووب بود...بعدشم همش پرت میشدم به گذشته ها و اون روز زمستونی و ...تا من اولویه رو تزیین میکردم  خاله بزرگه رسید و کم کم همه اومدن... شب خوبی بود...پنج خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت......
ما را در سایت خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7daily-diary3 بازدید : 24 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 4:33

اسفند ؛ ماه محبوبم از راه رسیده... الان توی همین لحظه که هوای ابری بیرون بهم حال خوب میده من روی تخت مون دراز کشیدم و دارم هایده گوش میکنم...دو هفته و نیم دیگه میریم مدرسه و بعدش تعطیلات شروع میشه... سال جدید از راه میرسه و یه سال بزرگتر میشم و این غمگینم میکنه...از اتفاقات این چن روز و هفته ی اخیر باید بنویسم...یکشنبه عروسی پسر عموی همسر بود و علی رغم مذهبی بودن زنعموش مجلس مختلط بود ... خوش گذشت و من خیلی خوشمل شده بودم :) بعد اینکه یه حساب مشترک دیگه باز کردیم ٣ اسفند و پولامونو انتقال دادیم اون جا اخه درصد سودش بیشتر بود!! چکی که قرار بود پاس شه پاس شد و آبان عزیزم یه مبلغ زیادی ریخت به حسابم و من کلی خرید کردم... عطر لوازم آرایشی و لبمو هم ژل زدم:))  سه شنبه مهمونی نوبت خونه ی ما بود و غذای من کتلت و سوپ بود که به درخواست آبان جفتشو از بیرون گرفتیم...خیالم راحت شد که این مهمونی به خوبی برگزار شد ...دیشب هم خونه ی مامان بزرگم بودیم...خیلی خیلی خوش گذشت:)) الانم تنها خونه هستم و آبان سر کاره... صب یه ساندویچ نون پنیر مشتی زدم و میخام به جای ناهار میوه ب خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت......
ما را در سایت خاطرات روزانه یه دختر خوشبخت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 7daily-diary3 بازدید : 31 تاريخ : شنبه 14 اسفند 1395 ساعت: 4:33